always smile
سلام... دیروز آخرین روز مدرسه بود یا به عبارت دیگه آخرین روزی بود که ما می تونستیم همه کنار هم باشیم... وقتی به این فکر می کنم که رابطه ی بعضی از ما فقط به این وبو فیس بوکو ماهی یکی دو بار تلفنی حرفیدن و یا سالی چند بار دیدن همدیگه محدود میشه بغض گلومو می گیره...نمی تونم باور کنم که دیگه معلوم نیست کی با هم یه جا جمع شیم.... چند روز پیش خواهرم بهم گفت که یکی از سخت ترین و پر بحران ترین مراحل زندگیم داره تموم میشه.آره...راهنمایی هم تموم شد...یادمه وقتی بچه بودم همش با خودم فکر می کردم که کسایی که می رن دبیرستان چه قدر بزرگن..اما الان خودم دارم می رم دبیرستان...بی اغراق می گم که احساس می کنم پیر شدم.مسخره ام نکنید واقعا می گم...وقتی با خودم فکر می کنم که که این سه سال چه قدر زود گذشت با خودم می گم 4 سال دبیرستان هم عین برق می گذره...بعد دانشگاه...بعد رستورانم و... این ها همه خاطره اند.تمتام اون روز ها ،تمام اون خنده ها و گریه ها مثل یه خاطره تو ذهن ما میمونه... توی دبیرستان دیگه نمی تونم خنده های بلند شادی،سکوت های معنی دار حورا،متانت متینه و... رو ببینم... دیگه نمی تونم با خانوراده ی هخامنشی مون یکجا کنار هم جلسه بذاریم و به بررسی مشکلات خانواده بپردازیم: 1.آرتیس شوهر می خواد... 2.تو رابطه ی منو کوروش شبهه افتاده... 3.بردیا دختر باز شده 4.کمبوجیه زن می خواد 5.آتوسا بچه می خواد ولی داریوش مخالفه... 6.شیر خشک رکسانا تموم شده.. یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستی مامان اینای من رفتن مکه...گفتم برای همتون دعا کنه....من خرد قبول شدم و به خاطر اینکه مامانم نیست هنوز هیچ تصمیمی در مورد مدرسه ام نگرفتم...ولی احتمال اینکه برم روشنگر یا خرد پنجاه پنجاس... در آخر امیدوارم خاطره ی خوبی از من تو راهنمایی تو ذهنتون داشته باشین...تا یادم نرفته بگم 96/6/6 رو یادتون نره....مل جاش کجا بود؟؟؟ ok..توی این تابستون با این وب با من در ارتباط باشین... bye hi every body... دلم براتون تنگ شده....این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود ....رابرته دیگه....اجازه ی سر خاروندن هم به من نمی ده.... وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای.... من هنوز فارسی و فیزیکمو نکردم....فردا باید بشینم تکلیف بنویسم....ریاضیمو هم همین امروز انجام دادم... هعییی...روزگار....تو یه چشم به هم زدن تعطیلات عید هم تموم شد...نمی دونم چرا این چند وقته زمان این قدر زود می گذره.... ملیکا هر وقت وقت داشتی با جاستین بیا خونه ی ما....رابرت هم خوشحال میشه.... این حشمتی هم حرف انداخت تو دهن ما(رابرت)...حتی با فکر کردن بهش هم چندشم میشه... متینه چند وقتیه خبری ازت نیست...چرا نمی یای تو وب...همین تو حورا... مقیم رمز رو برت mail کردم...اگه پیدا نکردی بگو دوباره بفرسم... وای..سهیل رفته واکسن زده همش داره گریه می کنه.... فردا سیزده به دره...باورم نمیشه پس فردا باید بریم مدرسه... سیزده به در بهتون خوش بگذره.... bye سلاااااام ساااال جدید مبارک دلم براتون خیلی تنگ شده..... چند روز پیش تازه فهمیدم که امسال شروع دهه ی جدید هم هست....تا حالا با این دید به سال جدید نگاه نکرده بودم....سال 80 رو یادتون هست؟؟؟؟ما 4 ساله بودیم....آخخخخخخی تو دهه ی قبل رفتیم مدرسه.....تواین دهه مدرسمون تموم میشه...فرض کنید ده سال دیگه هم به خودمون می گیم:یادش بخیر دهه ی قبل من 14 سالم بود....آخخخخخخی من تو این دهه یک برنامه ی پیوسته دارم برای رفتن به آمریکا و زدن رستورانم....اول از همه باید مدرسه مون رو تموم کنیم و بعد هر کس یه راه رو پیش می گیره.... از سال 1400 من کار های رستورانم رو شروع می کنم اول از خریدن زمین و ساختن کشتی خندان(smiler ship).... شما می خواهید تو این دهه چی کار کنید؟؟؟؟ دهه ی جدیدتون مبارک..... راستی ما فردا می خوایم بریم مسافرت...نمی دونم دیگه کی بر می گردیم....شادی اینا هم رفتن یزد...شادی بهت خوش بگذره....!!!! خداحافظ.... (این اولین یادداشت تو سال 90 هست....نظر بذارید تا سال پر باری داشته باشیم)
Design By : ParsSkin.com |