سفارش تبلیغ
صبا ویژن

always smile

 

سلام ملیکا هستم!

به خدا فکر کنم بیشتر از 10 تا متن نوشتم که بذارم ولی اصلا حسش نبود!(عین همیشه)

تازه الهه user & pass  ام رو 10 بار داده بود ولی حافظه من رو که می شناسید! در حد ماهی!

من عاشق روزهای آخر خردادم.... چون امتحان هامون تموم شده و هنوز وارد تابستون نشدیم و می دونیم که بیشتر از 3 ماه وقت داریم!

خوب دیگه فکر کنم همه مشغول کارهای دبیرستانشونند...

من 3 تا مدرسه شرکت کردم:

1-   1-روشنگر خودمون که قبول شدم.

2-   2-سلام ونک که روز امتحان خواب موندم!

3-   3-ریحانه الرسول که اونم قبول شدم .

خوب ریحانه یه مدرسه ای هست توی منطقه 6 که همه بچه مخ اند و من خیلی خوش حال بودم که از بین بیش تر از 1000 شرکت کننده رتبه آوردم.

انتخاب برام خیلی سخت بود.

مامانم و همه فامیلا می گفتند که بستگی به خودت داره اگه درست درس بخونی هر جا تو هر مدرسه ای که باشی موفقی و من این حرفشون رو قبول دارم.

انتخاب برام واقعا سخت بود و مامانم گفت اگر می خوای می تونی استخاره کنی. فقط باید به حرفش حتما گوش کنی باشه؟

منم گفتم : چشششششششم.

جواب استخاره اومد که:

متوسطه اگر راه دیگه ای بجز این نداری برو ولی خب چیز خوبی نیست. ولی اگر راه دیگه ای داری بهتره صرف نظر کنی و بری سراغ اون یکی....

مامانم می گفت :اگه استخاره خوب اومده بود یا اصلا نکرده بودی با سرمی بردمت ریحانه ولی نه نباید بری...

منم گفتم:چششششششششم.( ببینین چه دختر خوبی ام!)

حتما قسمت اینه که برم روشنگر و خیلی خوش حالم که دبیرستانش مثل راهنمایی اونقدر مزحک نیست.

وقتی که می خواستم راهنمایی ثبت نام کنم دوست مونا که مدتی توی روشنگر کار می کرد گفت (شادی و الی می شناسنش هدی): ملیکا نرو اون جا محیطی نیست که به درد تو بخوره کادر مدرسه آشغاله... و ما رفتیم و دیدیم بلا نسبت آشغال!

ولی همه از دبیرستانش تعریف می کنند.

امیدوارم موفق بشیم!

دیشب داشتم خواب می دیدم که:

«خوابیده بودم حدود ساعت 5 صبح بود که یهو از خواب پریدم. موبایل کنارم بود به الهه s دادم : بیداری درسته؟من یهو از خواب پریدم...»

صبح بیدار شدم و فهمیدم که خواب ندیدم واقعا به الی s دادم و اونم جواب داده!

الی گفته بود: آره خیلی تعجب کردم وقتی صدای s شنیدم.

و من خوابم برده بود که زده بود: چی شد؟ خوابت برد؟

وای من صبح از خنده داشتم رودهبر می شدم! چقدر شاسگولم! اصلا نفهمیده بودم دارم چی کار می کنم! لحن s که زده بودم هم انگار تو خمار بودم!

خب بچه ها الی دقیق نمی دونست که کی قراره همدیگرو ببینیم:

6/6/1396 ، ساعت 6 ، شهرک غرب،بلوار دریا، اریکه ایرانیان ، توی محوطه ی پاساژ.

همهتون با :همسر ، نامزد ویا    BF محترمتون دعوتید!

سوسن جونم همین جا دعوت می کنیم تا بیان با همسرشون! تازه اونجا تنها هم نیستند نامزد اینای بچه ها هم میان!

راستی تاریخی که قراره من از ایران برم 3/4/1394 خب؟ در نتیجه من نیستم. شادی می گه باید 4/6/96 بیای ایران که 6 اوم باشی .

شادی قربونت برم اون موقع دیگه من رو تو ایران راه نمی دند!(مگر اینکه نظام عوض شه)

 برای اینکه جای من تو اون جمع خالی نباشه یه میکروفن + یه عکسم (تا اون موقع 60000 تا عکس گرفتم) رو با خودتون بیارید! اون روز با وبکم با همتون صحبت می کنم. قول.

الی آدرس وب رو به بچه با حال ها (خودم بهت می گم کیا) بده.

کتاب باغ مخفی تموم شد قشنگ بود.می گن فیلمش هم درست کرده بودن!

من و الی و عباس عضو بازی تراوین شدیم. شما هم بیاید تا با هم دیگه بعدا اتحاد بسازیم.

اگه میاید:

Server 2  رومی ها رو انتخاب کنید و محل هکده رو شمال غرب بزنید که نزدیک هم باشیم. این سری چند روزه که شروع شده.

اسم هامون تو بازی اینه:

King-sam ,mell-star,eli.smile

Server 9 گول ها رو انتخاب کنید و محل دهکده همون شمال غرب. این سری مدت بیشتریه که شروع شده.

Shey-king, Mel -star .princess. smiler

دقت کنید من تو server 2  اسمم  2 تا   L داره.

شادی هم قراره بیاد ولی الان مشهد رفته....

تو تابستون سریع آپ می کنیم فعلا .

سر بزنید و حتما حتما حتما نظر بدید......

 


نوشته شده در شنبه 90/3/28ساعت 5:54 عصر توسط نظرات ( ) |

سلام...

دیروز آخرین روز مدرسه بود یا به عبارت دیگه آخرین روزی بود که ما می تونستیم همه کنار هم باشیم...

وقتی به این فکر می کنم که رابطه ی بعضی از ما فقط به این وبو فیس بوکو ماهی یکی دو بار تلفنی حرفیدن و یا سالی چند بار دیدن همدیگه محدود میشه بغض گلومو می گیره...نمی تونم باور کنم که دیگه معلوم نیست کی با هم یه جا جمع شیم....

چند روز پیش خواهرم بهم گفت که یکی از سخت ترین و پر بحران ترین مراحل زندگیم داره تموم میشه.آره...راهنمایی هم تموم شد...یادمه وقتی بچه بودم همش با خودم فکر می کردم که کسایی که می رن دبیرستان چه قدر بزرگن..اما الان خودم دارم می رم دبیرستان...بی اغراق می گم که احساس می کنم پیر شدم.مسخره ام نکنید واقعا می گم...وقتی با خودم فکر می کنم که که این سه سال چه قدر زود گذشت با خودم می گم 4 سال دبیرستان هم عین برق می گذره...بعد دانشگاه...بعد رستورانم و...

این ها همه خاطره اند.تمتام اون روز ها ،تمام اون خنده ها و گریه ها مثل یه خاطره تو ذهن ما میمونه...

توی دبیرستان دیگه نمی تونم خنده های بلند شادی،سکوت های معنی دار حورا،متانت متینه و... رو ببینم...

دیگه نمی تونم با خانوراده ی هخامنشی مون یکجا کنار هم جلسه بذاریم و به بررسی مشکلات خانواده بپردازیم:

1.آرتیس شوهر می خواد...              2.تو رابطه ی منو کوروش شبهه افتاده...        3.بردیا دختر باز شده         4.کمبوجیه زن می خواد         5.آتوسا بچه می خواد ولی داریوش مخالفه...    6.شیر خشک رکسانا تموم شده..                 یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستی مامان اینای من رفتن مکه...گفتم برای همتون دعا کنه....من خرد قبول شدم و به خاطر اینکه مامانم نیست هنوز هیچ تصمیمی در مورد مدرسه ام نگرفتم...ولی احتمال اینکه برم روشنگر یا خرد پنجاه پنجاس...

در آخر امیدوارم خاطره ی خوبی از من تو راهنمایی تو ذهنتون داشته باشین...تا یادم نرفته بگم 96/6/6 رو یادتون نره....مل جاش کجا بود؟؟؟

ok..توی این تابستون با این وب با من در ارتباط باشین...اصلا!

byeخدانگهدار


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/26ساعت 12:28 صبح توسط elaheh نظرات ( ) |

Design By : ParsSkin.com